بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين . . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم ( 1 )
در هفته گذشته بحث ما در اطراف پايه چهارمى بود كه در مبحث ختم نبوت عنوان كرديم . پايه چهارم اين بود كه منابع تفكر اسلامى , قابليت بى پايانى دارد , محدود و پايان ناپذير و تمام نشدنى نيست . عرض كردم بسيارى از چيزها است كه از نظر اينكه موضوع مطالعه و تفكر بشر واقع بشود محدود است , بشر يك اندازه اى كه درباره آنها فكر بكند به عمق و باطن و تمام زير و روى آن پى مى برد و ديگر جائى و مجالى براى تفكر باقى نمى ماند , مثل آثارى كه خود بشر به وجود مىآورد .
ولى يك چيزهايى هست كه بشر هر اندازه كه تفكر مى كند احتياج و نياز خود را به تفكر بيشتر احساس مى كند . طبيعت از اين قبيل است . حتما
در دو هزار سال پيش و دو هزار و پانصد سال پيش بشر آنقدر احساس نمى كرد كه در طبيعت شناسى جاهل است كه امروز با اينهمه پيشرفت علوم احساس مى كند . حكما و فلاسفه دو هزار و پانصد سال پيش با جزم و قاطعيت بيشترى درباره موجودات و حقايق موجودات اين عالم اظهار نظر مى كردند . دانشمندان امروز خيلى بيشتر از دانشمند چند هزار سال پيش , خودش را در مقابل طبيعت , جاهل و نادان مى داند .
قبلا نقل كردم كه اينشتين در مقدمه كتاب ( خلاصه فلسفه نسبيت ( مى گويد : ( شايد بتوان گفت كه بشر بعد از تلاشهاى چند هزار ساله , الفباى قرائت كتاب طبيعت را كشف كرده است , تازه فهميده است كه اين كتاب با چه الفبائى نوشته شده است ( . بچه اى كه تازه الفبا را آموخته است چقدر كتاب خوانده است ؟ او كه هنوز چيزى نمى داند و نمى فهمد كه در كتاب چه مطلب و موضوعى هست , تازه الفبا را ياد گرفته كه بعدها سوادش را پيدا كند و كتابخوان بشود . بله چيزى كه مخلوق خدا است تعجبى ندارد كه بشر در قرائت آن تا اين مقدار ناتوان باشد . نمى گويم هيچگاه نمى تواند هيچ چيز از آن را بخواند , ولى تدريجا قسمتى از آن را خواهد خواند .
كتاب آسمانى قرآن كه معجزه علمى خاتم الانبياء است اين تفاوت را با همه كتابهاى آسمانى دارد كه ضمنا اعجاز آورنده خودش است , به اين معنى كه هر پيغمبرى كه آمده است اعجازش كتاب آسمانيش نبوده است , معجزه اش يك چيز بوده است و كتاب آسمانيش چيز ديگر . تنها خاتم الانبياء بوده كه كتاب آسمانيش در عين اينكه كتاب آسمانى او است معجزه او هم هست . راز آن هم آشكار است : چون دين او بايد باقى بماند معجزه او هم بايد باقى بماند . اينكه سنگريزه اى تسبيح كرد , عصائى تبديل به اژدهايى شد , سنگ بزرگى تبديل به حيوان بزرگى شد , موضوعاتى است كه فقط آنهايى كه در آن زمان و مكان حاضرند مى بينند و بعدها به صورت يك نقل تاريخى در مىآيد , آيا كى باور بكند و كى باور نكند ؟ ولى يك معجزه علمى براى هميشه مى تواند باقى بماند .
قرآن را قرن به قرن بهتر تفسير كرده اند يك فكرى ممكن است در ميان ما وجود داشته باشد و آن اينست كه قرآن و حديث پيغمبر را گذشتگان بهتر فهميده اند . من نمى خواهم بگويم هر كس كه امروز مىآيد از هر كه در گذشته بوده است بهتر مى فهمد . مجموعا اگر بشريت را در حكم يك واحد در نظر بگيريم , تاريخ قرآن نشان مى دهد كه هر قرنى كه بر قرآن و اسلام گذشته است , قرن بعدى كه آمده است آن را بهتر از قرن قبلى فهميده اند , همان طورى كه طبيعت را هم هر چه كه بشر جلوتر آمده است از بشر پيش از خود بهتر فهميده است . آيا اين پيش بينى در خود قرآن كريم هست يا خير ؟
اينجا دو مطلب است . يكى اينكه آيا اين مطلب در صدر اسلام وجود داشته است كه آيندگان از شماها بهتر خواهند فهميد يا نه ؟ مطلب دوم اينكه چه مطالبى هست كه ما مى توانيم نشان بدهيم و بگوئيم كه در قرنهاى گذشته اين مطالب را نمى توانستند حل بكنند ولى در قرنهاى بعدى بهتر فهميده اند . پس ما عجالتا در اين موضوع دو مطلب داريم .
اما مطلب اول : در هفته گذشته حديثى كه نسبتا مفصل بود از رسول اكرم درباره قرآن كريم براى شما خواندم , و احاديث ديگرى نيز در اين زمينه هست و به طور كلى ما يك سلسله اخبار و احاديث داريم به اين مضمون كه قرآن ظهرى دارد و بطنى , و بطن او هم بطنى تا هفت بطن . در برخى از اخبار دارد : ظاهر و باطن و در بعضى ديگر : ظهر و بطن . ظاهرى كه همه مردم درك مى كنند و باطنى كه فقط برخى به آن مى رسند , آن باطنش هم باطنى دارد , يعنى كسانى كه به آن باطن مى رسند برخى در آن مرحله مى مانند و برخى جلوتر مى روند , و آن باطن هم باطنى دارد تا هفت باطن .
پيغمبر اكرم فرمود : قرآن نازل شده است بر هفت حرف ( 2 ) . چقدر مفسرين در اين باره بحث كرده اند كه منظور از اين هفت حرف چيست . محققين گفته اند كه اين هفت حرف با آنجائى كه مى گويد قرآن هفت بطن و هفت باطن دارد يك مقصود بيشتر نيست .
يادم هست در درس اصول مرحوم آية الله بروجردى , سال اولى كه ايشان به قم مشرف شده بودند بحث كشيده شده بود به اين مطلب كه آيا استعمال يك لفظ در اكثر از معنى واحد جايز هست يا خير ؟ مقصود اين است كه اگر ما يك لفظ داشته باشيم كه چند معنى مباين و مغاير داشته باشد , مثل لفظ شير در فارسى , آيا ممكن است اين لفظ در آن واحد در بيش از يك معنى استعمال بشود يا نه ؟ آنهائى كه مدعى هستند كه يك لفظ را در آن واحد مى شود در چند معنى به كار برد از جمله استدلال كرده اند به همين حديث كه پيغمبر اكرم فرمود قرآن بر هفت حرف نازل شده است . آنها ادعا كرده اند كه مقصود پيغمبر اينست كه در قرآن يك لفظ در آن واحد در چند معنى مختلف استعمال شده است .
البته اين سخنى است كه مورد قبول علماء نيست .
مرحوم آية الله بروجردى از همين جا , از درس وارد موعظه شدند كه هم درس را تكميل كردند و هم ضمنا موعظه كردند . گفتند اگر چه ما بسيارى از ادعاها را قبول نداريم و آن را پوچ و بى معنى مى دانيم ( مقصودشان ادعاهاى واهى ئى است كه برخى از متصوفه راجع به بواطن قرآن مى كنند ) ولى اين را هم بدانيد كه مطلب در فهم قرآن اين هم نيست كه ماها خيال مى كنيم , مطلب عميق تر از اين است . آنوقت همين مطلب را تشريح كردند كه قرآن يك ظواهرى دارد , و ظواهر را همه مى توانند درك كنند , يك معلم مى تواند ظواهر قرآن را بفهمد , ولى به تناسب كمالاتى كه شخص پيدا بكند مى تواند به معنائى از معانى ماوراء مفاهيم لفظى كه عموم درك مى كنند پى ببرد . بعد گفتند به هر نسبت كه مراتب انسان كاملتر بشود معانى بيشترى را از قرآن كريم درك مى كند .
غرض اين است كه از صدر اسلام اين مطلب مطرح بوده است كه خيال نكنيد معانى قرآن همانى است كه عربهاى صدر اسلام درك مى كرده اند و ما بايد ببينيم آنها از قرآن چه مى فهميده اند , ديگر قرآن بيش از اين مطلبى ندارد . نه , اين جور نيست , قرآن كه تنها براى آنها نازل نشده , قرآن براى همه بشر نازل شده تا دامنه قيامت . كسى حق ندارد قرآن را مطابق ميل و هواى نفس خودش تفسير بكند ولى همه حق دارند كه در قرآن تدبر بكنند و تا دنيا دنياست افراد حق تدبر دارند و شانس موفقيت دارند كه در تدبرهاى خودشان به مطالب تازه اى برخورد بكنند كه احيانا گذشتگان آنها در تدبرهاى خويش برخورد نكرده اند . حديثى در كافى داريم , مى فرمايد : خداوند تبارك و تعالى مى دانست كه در آخر الزمان اقوامى و گروههايى خواهند آمد متعمقون فى الله كه در خدا و الهيات تعمق مى كنند , يعنى مى خواهند به عمق مسائل وارد بشوند , از اين جهت آيات اول سوره حديد و سوره توحيد , و آيات آخر سوره حشر را فرستاد . يعنى اگر خدا مى دانست كه در آخر الزمان مردم متعمقى در الهيات پيدا نمى شوند , اين آيات را نمى فرستاد , يعنى مردم اين زمان اينها را درك نمى كنند , اين براى آيندگان است . و حقا اگر كسى در الهيات و معارف اسلامى وارد باشد و قرن به قرن مطالعه بكند مى بيند كه پس از هفت قرن و هشت قرن و ده قرن و بيشتر , تازه اهل معارف الهى در مسائل توحيد توانسته اند خودشان را هماهنگ بكنند با همين آيات اول سوره حديد و سوره توحيد , يعنى براى قبل از آنها هنوز غير قابل هضم و غير قابل حل بوده است . اين درباره قرآن كريم .
پس معلوم مى شود كه اين پيش بينى از صدر اسلام و در صدر اسلام وجود داشته است , هيچوقت يك دانشمند اسلامى نبايد اينطور فكر كند كه ما را چه رسد كه تدبر و تعقل بكنيم و دنبال مطلب تازه بگرديم , مطلب همان است كه بزرگان گفته اند . آرى بزرگان بزرگ هستند ولى هرگز بزرگى آنها به اندازه بزرگى قرآن نيست .
كسى نمى تواند ادعا كند و ادعا هم نكرده است كه علماى طبيعت شناسى كه در قرون اخير پيدا شده اند نبوغشان از افلاطون وارسطو و سقراط و بوعلى سينا بيشتر بوده است . ولى همه اين را قبول دارند كه آنچه كه بشر تدريجا به دست آورده است با آنچه آنها به دست آورده بودند قابل مقايسه نيست . مثل خوبى يك مرد عالم از اين نظر آورده است . مى گويد : مثل علماء در پيشرفت علوم مثل آدمهايى است كه روى شانه هاى هم سوار مى شوند و مى خواهند افق را ببينند . اگر يك نفر هر چقدر هم بلند قد باشد , فرض كنيم دو متر بلنديش باشد , در وسط يك صحرايى بايستد و گردن كشد و بخواهد دور دستها را ببيند , بيشتر از شعاعى كه در حد دو متر قد مى توان ديد نمى تواند ببيند . يك آدم ديگر مىآيد و روى شانه اولى مى ايستد . ممكن است دومى قدش از اولى كوتاهتر باشد ولى چون روى دوش اولى ايستاده قطعا افق بيشترى را خواهد ديد . و همين طور اگر سومى بيايد و بردوش دومى سوار شود , او باز افق بيشترى را خواهد ديد . پس حساب اين نيست كه قد اولى بلندتر است يا دومى يا سومى , حساب اين است كه دومى از دوش اولى استفاده كرده است و سومى از دوش دومى و همين طور . . .
علماء اينطور هستند , محقق اولى كه در يك مسأله اى تحقيق مى كند , هر چقدر هم كه با نبوغ باشد همان مرد بلندقد اولى است , در حدودى افق را مى بيند , دومى كه مىآيد از فكر و معلومات اولى استفاده مى كند و با يك نيروى بيشترى وارد كار مى شود , پس در واقع روى شانه اولى ايستاده , چون از معلومات او استفاده كرده , سومى از معلومات اولى و دومى , و چهارمى از معلومات سومى و دومى و اولى , و به همين ترتيب . در مسأله فهم و كشف حقايق قرآنى هم مطلب از همين قبيل است . اين در زمينه قرآن .
در زمينه سنت چطور ؟ آيا يك همچو پيش بينى در صدر اسلام وجود داشته يا خير ؟ بلى همچو پيش بينى ها شده و به عقيده من خود همين پيش بينى ها نمونه هاى بزرگى از اعجاز و روشن بينى اسلامى است .
در اخبار و احاديثى كه شيعه و سنى روايت كرده اند ما به مضامينى برخورد مى كنيم كه پيغمبر اكرم مخصوصا تأكيد مى كند و مى فرمايد : جمله ها و مضامينى كه از من مى شنويد ضبط كنيد و براى بعدى ها نقل بكنيد , بسا كه شما كه نقل مى كنيد به اندازه آنها نفهميد و آنها از شما بهتر بفهمند . اين جمله را يادم هست در كتب شيعه , در كافى و تحق العقول ديده ام و در كتب اهل تسنن هم قطعا ديده ام , در سنن ابى داود يا صحيح مسلم و يا صحيح بخارى . پيغمبر اكرم فرمود : نضر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم يسمعها ( 3 ) . خداوند خرم كند آن بنده اى را كه سخن مرا بشنود و آن را ضبط كند . پيغمبر اكرم مخصوصا تأكيد مى كرد كه هر چه را كه از من مى شنويد بنويسيد : اكتبوا عنى در بحار الانوار اخبار بسيارى نقل مى كند از رسول اكرم كه مى فرمود : چيزهائى كه از من مى شنويد بنويسيد . مردم عرب مردمى بودند جاهل و بى سواد , نويسنده در ميانشان كم بود , و همين تشويقهاى نبى اكرم منشأ دو چيز شد , يكى اينكه مردم را در وادى علم و سواد انداخت و تشويق به كتابت و سواد كرد , و ديگر اينكه از صدر اسلام , هم قرآن و هم احاديث نبوى در كتابها ثبت و ضبط شد , هر چند يك چشم زخمى به احاديث نبوى رسيد كه آن چشم زخم به قرآن كريم نرسيد و آن چشم زخم از طرف خليفه دوم بود .
عمر بن الخطاب از نوشتن احاديث پيغمبر نهى مى كرد و مى گفت مى ترسم اگر مردم سر گرم به نوشتن و ضبط احاديث پيغمبر بشوند از حفظ و ضبط قرآن غافل بمانند يا احيانا حديثى را با قرآن مخلوط بكنند . به همين جهت او حديث را ترويج كه نمى كرد هيچ , جلوگيرى هم مى كرد . اين بود كه عده كمى بودند كه روى همان دستورى كه شخص پيغمبر داده بود احاديث نبوى را در حافظه خود و يا در نوشته ها ضبط مى كردند . بالاخره فرمان يك خليفه نمى تواند در مقابل فرمان پيغمبر آن اندازه ها مؤثر باشد , آنهم در كارى كه مربوط به دانشمندان است . عمر بن عبدالعزيز كه در سال 99 هجرى به خلافت رسيد و متأسفانه خلافت او دو سال بيشتر طول نكشيد و خود بنى اميه كلك او را كندند , اين روش عمر را كه جد مادرى خودش بود منسوخ كرد , دستور داد احاديث پيغمبر ضبط و نگهدارى بشود و مانع فراموشى آنها بشوند . به هر حال رابطه قطع نشد , همانطور كه عرض كردم چشم زخمى به احاديث نبوى رسيد ولى طورى نشد كه به كلى از ميان برود , خير , به اين مرحله نرسيد . به علاوه ما كه شيعه هستيم از طريق ائمه احاديث نبوى را داريم . ائمه اطهار بهترين حافظ مواريث نبوى بودند و مى دانيم كه بسيارى از احاديثى را كه اهل تسنن از طرق خودشان نقل كرده اند ائمه ما هم تأييد كرده اند . پس ترديدى باقى نمى ماند كه احاديث نبوى در حدود بسيار زيادى باقى مانده است .
به هر حال پيغمبر اكرم فرمود كه : نضر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها , خداى خرم گرداند بنده اى را كه گفتار مرا بشنود و حفظ كند ( وعى ) يعنى حفظ و نگهدارى ) و بلغها من لم يسمعها و برساند به كسى كه آن را نشنيده است . تا اينجا فقط ترغيب و تشويق مردم است كه گفتار مرا ضبط كنيد و به طبقات بعدى برسانيد . شاهد من در قسمت دوم اين سخن است . خيلى جمله عجيب است . اگر آدم مادى هم باشد بايد به نبوغ و روشن بينى اين مرد آفرين بگويد , به اين كه چطور تكليف آينده را هم روشن مى كند . فرمود : رب حامل فقه غير فقيه , و رب حامل فقه الى من هو افقه منه , يعنى بسيارند كسانى كه فقهى را حفظ مى كنند و خود فقيه نيستند , و بسيارند كسانى كه فقهى را براى ديگرى روايت و نقل مى كنند در حالى كه آن ديگرى از خود او فقيه تر است و صلاحيت بيشترى دارد . كلمه ( فقه ) در اصطلاح امروز ما يعنى علم به احكام , و ما فقيه را كسى مى دانيم كه مسائل فرعى مربوط به نماز و روزه و جهاد و حج و غيره را بداند . ولى همه حتى خود فقها هم قبول دارند كه فقه در اصطلاح اصلى خود معنى و سيعترى دارد , هم شامل اين فقه است و هم شامل ساير مطالب اسلامى . ( فقه ) يعنى فهم عميق . در اينجا مقصود رسول خدا از كلمه فقه جمله اى است كه احتياج به فهم عميق دارد : رب حامل فقه غير فقيه يعنى چه بسيارند بردارندگان و حمل كنندگان يك جمله عميق , در حالى كه خود آنها داراى فهم عميق نيستند و قدرت اين كه آن را درك كنند و معنى و مقصود و عمقش را بفهمند ندارند . پس اين جمله براى آنها سودى ندارد . آنها فقط وسيله انتقال به ديگران كه صلاحيت بيشترى دارند هستند : و رب حامل فقه الى من هو افقه منه . بسا كسى يك جمله پرمعنائى را حفظ كند و حمل كند و ببرد تحويل يك نفر ديگر بدهد كه او از خود اين فرد بهتر بفهمد . مى بينيد اين قسمت در دنبال آن قسمت اول است كه فرمود : نضر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم يسمعها خدا خرم گرداند كسى را كه سخن مرا بشنود و آن را ضبط و حفظ كند و برساند به كسى كه نشنيده است . به دنبال آن مى فرمايد : بسا حامل فقهى كه فقيه نيست و بسا حامل فقهى كه آن را منتقل مى كند به كسى كه از خودش فقيه تر و لايق تر و داناتر است .
باز از كلمات رسول اكرم است : اعطيت جوامع الكلم ( 4 ) . به من سخنان جامع اعطاء شده است . مى خواهد بيان كند كه يكى از موهبتهاى بزرگى كه از طرف پروردگار به من اعطاء شده است كلمات جامع است . كلمات جامعه يعنى چه ؟ يعنى مى توانم يك جمله بگويم بجاى صد جمله , يك جمله بگويم بجاى هزار جمله , يك جمله بگويم به صورت يك قانون و يك اصل كلى كه هر چه بخواهند اين جمله سعه و گسترش داشته باشد, قابليت داشته باشد. جمله ها مى توانم بگويم كه در عين اختصار و كوتاهى سراسر زندگى بشر را فرا گيرد . اين است معنى اعطيت جوامع الكلم . جمله هايى از پيغمبر رسيده است كه موردآن جمله ها مورد بسيار كوچكى بوده و پيغمبر مى توانسته است همان مورد را بيان بكند ولى يك اصل كلى در آن مورد ذكر كرده , اصلى كه براى هميشه زنده بماند .
شخصى مىآيد خدمت رسول اكرم كه يا رسول الله ! من از سمرة بن جندب شكايت دارم , اين مرد در خانه مسكونى من يك درخت خرما دارد و روى قاعده اين حق را دارد كه گاهى به درخت خود سر بزند ولى او هر وقت كه مىآيد قبلا استيذان نمى كند , اطلاع نمى دهد , با اجازه قبلى نمىآيد , سرزده داخل مى شود , به وضعى داخل مى شود كه من نمى خواهم زن و بچه مرا به آن حالت ببيند , و من هر چه به او تذكر مى دهم كه قبلا اطلاع بدهد فائده نمى بخشد . فرمود : او را احضار كنيد بيايد , بعد از آنكه آمد , پيغمبر فرمود اين مرد چنين شكايتى دارد و تو براى داخل شدن در منزل او بايد قبلا اذن بگيرى . گفت : نه يا رسول الله , من اذن نمى گيرم . پيغمبر ديد اين مرد به اين شكل اصلاح نمى شود , از راه ديگرى وارد شد , فرمود بيا من اين درخت را از تو مى خرم و در عوض آن , درخت بهترى در فلان جا به تو مى دهم . قبول نكرد . فرمود : دوتا درخت مى دهم . باز هم قبول نكرد . فرمود : سه تا درخت مى دهم . بالاخره تا ده تا درخت رسيد ولى موافقت نكرد , و در برخى از احاديث دارد كه پيغمبر فرمودند : من در بهشت درختى براى تو ضمانت مى كنم . گفت نمى خواهم كه نمى خواهم , فقط درخت خودم را مى خواهم . در اينوقت نبى اكرم رو كرد به مرد انصارى و گفت : برو درخت اين مرد را از ريشه بكن و قطع كن و بينداز جلوى صورتش فانه لا ضرر و لا ضرار , و در برخى روايات : لا ضرر و لا ضرار فى الاسلام , و در برخى روايات ديگر : لا ضرار و لا ضرار على المؤمن. همين يك جمله قاعده كلى شده است به دست فقها , قاعده اى شده است كه در سراسر فقه حكومت مى كند . من در مقاله اى نوشتم كه اسلام براى قاعده لاضرر و قاعده لا حرج حق و تو قائل شده است . اين درست مثل حق و تو است , اما نه حق و توئى كه وابسته باشد به ميل شخصى نماينده يك دولت بزرگ , بلكه حق و توئى كه ريشه اش ضرر و ضرار است , ريشه اش مصالح مهمتر است . همانطورى كه نماينده يك دولت بزرگ حق و تو دارد و تصميماتى را كه ديگران مى گيرند او و تو مى كند , هر دستورى كه اسلام در هر جا داشته باشد , همين كه به مرز ضرر و ضرار برسد , لاضرر مىآيد جلوى آن را مى گيرد . حالا نمى خواهم راجع به ضرر و ضرار و اينكه فرق آنها چيست و مفهوم لاضرر چيست بحث كنم چون يك بحث طولانى است . به هر حال قاعده ضرر و ضرار يك قاعده كنترل كننده اى است براى جميع قوانين اسلامى , كنترلى كه خود اسلام در دستگاه قوانين خود قرار داده است . اين معناى اعطيت جوامع الكلم است .
يا مثلا باز ما جمله اى در فقه داريم , گفته اند نهى النبى عن البيع الغرر , يعنى پيغمبر اكرم از معاملات غررى نهى كرد . غرر چه نوع معاملاتى است ؟ چه انواعى از معاملات در زمان جاهليت وجود داشت و اين جمله آنها را نهى كرد , و چه انواعى از معاملات امروز مى تواند وجود داشته باشد كه اين جمله آنها را منسوخ مى كند و بايد منسوخ بكند ؟ من يك مفهوم ساده اى از آن برايتان بيان بكنم .
با اين جمله پيغمبر اكرم فرمود در هر معامله اى بايد حدود مورد معامله براى طرفين مشخص باشد يعنى خريدار بايد قبلا برايش تعريف شده باشد ( يا در ديدنيها ديده باشد ) توصيف شده باشد و از هر جهت بداند كه چه چيزى مى خرد و آنچه مى خرد داراى چه اوصاف و چه خصوصياتى است , جاهلانه و كور كورانه قدم بر ندارد و معامله از نوع تير به تاريكى انداختن نباشد , فروشنده نيز ثمنى كه مى گيرد , آن ثمن بايد براى او تعريف و توصيف شده و يا مشهود و ديده شده باشد و معامله از قبيل تير به تاريكى انداختن نباشد . در ميان اعراب جاهليت مرسوم بوده كه معمولا به معاملات شكل شانس و قمار مى داده اند , مثلا شخصى از ميان يك گله گوسفند كه قهرا با يكديگر متفاوت بودند يكى را مى خريد ولى نه يك گوسفند معين , بلكه به اين طرز كه مثلا از ميان صد گوسفند كه ممكن بود در ميان آنها گوسفند پنج درهمى و گوسفند ده درهمى و گوسفند پانزده درهمى باشد , يكى را مى خريد به ده درهم و بعد , از دور مى ايستاد و سنگى پرتاب مى كرد به طرف گوسفندان , آن سنگ به هر يك از گوسفندان كه اصابت مى كرد , همان گوسفند به ده درهم مال او بود , ممكن بود آن گوسفند احيانا يك گوسفند پانزده درهمى باشد , و ممكن بود يك گوسفند پنج درهمى يا كمتر يا بيشتر باشد , بستگى داشت به تصادف , موضوع معامله از اول براى طرفين مشخص و محدود نبود , موفقيت در معامله به خبرويت بستگى نداشت , سرنوشت معامله را تصادف تعيين مى كرد , تير به تاريكى انداختن بود . پيغمبر اكرم اين نوع معامله را كه به ( بيع حصاة ) يعنى معامله سنگريزه معروف بود و يك سلسله معاملات ديگر از اين قبيل را ممنوع كرد و به طور كلى دستور داد كه در معاملات نبايد ( غرر ) وجود داشته باشد , و اين خود اصلى شد كه در سراسر ابواب مكاسب مورد استفاده فقهاء قرار مى گيرد .
پيغمبر اكرم با يك جمله , معاملات را از شكل اينكه به شانس بستگى داشته باشد كه طرف هميشه با دلهره فكر كند آيا مى برم يا خير , بيرون آورد . در حدودى كه ممكن است بايد پايه معاملات بر تشخيص و علم و عمد باشد . و به همين دليل هر كارى كه با شانس و بخت و تصادف وابستگى داشته باشد از نظر اسلام نمى تواند مشروع باشد . اسلام فقط معامله و كارى را مشروع مى داند كه در روشنى بصيرت صورت گرفته باشد و تا حدود ممكن حساب شده باشد , سرنوشت آن كار به دست تصادف و قرعه كشى و غيره نباشد . اينهاست كه معامله را نزديك به قمار مى كند .
يكى از جهاتى كه قمار حرام است اينست كه امرى است كه به تصادف بسته است , به مجهول بسته است , تير به تاريكى انداختن است .
در معارف اسلامى , پيغمبر اكرم جمله هائى فرموده است كه اين جمله ها با اينكه كوچك است , براى عارف يك مفهوم عرفانى بسيار بسيار عالى دارد , براى فيلسوف مفهوم فلسفى عالى دارد , براى يك نفر عامى مفهوم واضح و روشن دارد , هر طبقه اى جمله را كه مى شنود خيال مى كند مخاطب فقط هموبوده است , فقط براى او مفيد است . مثلا فرموده : من عرف نفسه فقد عرف ربه ( 5 ) . آنكه خود را بشناسد خداى خود را مى شناسد . اين جمله براى عارف , براى كسى كه مدعى معرفت شهودى است معنى خاصى دارد . اهل عرفان و معرفت , معرفتى را قائل هستند كه نام آن را معرفت شهودى گذاشته اند . راه معرفت شهودى حق , معرفت نفس است , چون تنها موجودى كه انسان معرفت حضورى به آن دارد نفس خودش است و اگر انسان بتواند نفس خود را آن طورى كه هست درك بكند و بشناسد اين درك و اين شهود از شهود خدا منفك نيست , درست مثل اينكه آئينه كه در درجه اول آن را يك سنگ مى بينيد ولى اگر آن را جلو بياوريد و در آن دقيق شويد صورت خود را در آن مى بينيد . اين از نظر عارف .
اما از نظر فيلسوف . فيلسوف نگاه مى كند , عالم را سراسر متغير مى بيند , ثابتى در عالم نمى بيند . در عين حال مى بيند نظام عالم ثابت است . فكر مى كند كه متغير نمى تواند ثابت را نگه دارد . عالم متغير است مثل آبى كه در حركت است , و اگر شما در اين آب متغير يك نقش ثابت ببينيد مى دانيد كه اين نقش ثابت از آب متغير نيست , نقش ثابت بايد از جاى ديگر به اينجا آمده باشد .
گشت مبدل آب اين جو چند بار عكس ماه و عكس اختر برقرار
بدن انسان حكم همان آب جوى را دارد , دائما در حال تغيير و تبديل است . برخى از سلولهاى بدن , خود سلولها مى ميرند و سلولهاى نوى بجاى آنها مىآيد . برخى از سلولها خود سلول نمى ميرد ولى بدن او دائما تغذى مى كند , بدل ما يتحلل مى گيرد , زوائد را حذف مى كند , يعنى بدن او هم مثل بدن خود انسان دائما در حال تغيير و تبديل است . در نتيجه ماده ثابتى در بدن ما وجود ندارد , ولى در عين حال ما در طول سالهاى عمر علاوه بر اينكه شخصيتمان ثابت است و مى فهميم كه ما همان ما هستيم كه از اول بوده ايم و ( من ) امروز مغاير با ( من ) چهل سال پيش نيست , نظام بدنمان نيز همان نظام است , هر كه ما را در گذشته ديده باشد مى بيند اندام همان اندام و چشم همان چشم و ابرو همان ابرو است . فرسوده تر مى شود ولى نظام عوض نمى شود . پس من عرف نفسه فقد عرف ربه باز اين جمله براى يك نفر عامى مفهوم ديگرى دارد .
1 . سوره اسراء , آيه 9 .
2 . انزل القرآن على سبعة احرف .
3 . اصول كافى , ج 1 ص 3 . 4
4 . بحار الانوار , جلد ششم , چاپ سربى تهران , ص 229 به نقل از امالى صدوق .
5 . غرر الحكم و درر الكلم , فصل 77 حديث 301 .